نجات

کتاب نجات به‌ترجمه زیبای پروین شریفی‌فرد، با روایتی شیرین و جذاب داستان روفوس یک موش جوان و ماجرواجوهایی که برایش پیش می‌آید را روایت می‌کند.

برشی از متن

روفوس یک موش جوان بود که با مادر، پدر و خواهر کوچکش در خانه‌ای زیبا در میان چوب‌ها زندگی می‌کرد. آنجا مکانی آرام بود و آن‌ها به‌خوبی در کنار هم زندگی می‌کردند، اما بعد همه‌چیز تغییر کرد. یک روز صبح روفوس رفت تا مقداری توت برای ناهار بچیند، اما وقتی برگشت، خانه‌ا‌ش را ویران‌شده دید… و خانواده‌اش رفته‌ بودند. روفوس بیچاره از روفوس درحالی‌که اشک‌هایش را پاک می‌کرد پرسید: «می‌دانی آن‌ها را کجا برد؟» گنجشک جواب داد: «اولین حدس من این است که به مزرعه‌ی خودش برده است.» روفوس خیالش از زنده بودن خانواده‌اش راحت شد، اما می‌دانست که برای مدت طولانی این‌طور نخواهد بود. روفوس گفت: «من باید آن‌ها را نجات دهم! به کدام سمت رفتند؟» گنجشک بالش را بلند و به‌سمت چپش اشاره کرد و گفت: «از این سمت رفتند.» و ادامه داد: «کشاورز خطرناک است، من توصیه می‌کنم این سفر را به تنهایی نروی.» روفوس تشکر کرد و به‌سمتی که گنجشک نشان داده بود دوید. پس از مدتی دویدن، روفوس احساس خستگی کرد و پاهایش سنگین شد. به جاده‌ی پیش رو نگاه کرد؛ کیلومترها در پیش داشت. او فکر کرد: “الان نمی‌توانم متوقف شوم… باید ادامه بدهم.” او آن‌قدر خسته بود که متوجه‌ی گودال در جاده نشد. تلوتلو خورد و از شدت خستگی سقوط کرد. ناگهان چیز خنکی روی سبیل‌هایش چکید. چشمانش را باز کرد و یک موش دختر زیبا را دید. او گفت: «نیازی به ترسیدن نیست. اسم من آناست و فکر کردم ممکن است کمی آب دوست داشته باشی.» و یک برگ پر از قطرات آب به او داد.