دوروتی با عمو و زن عمویش در دشتی پهناور خشک و پوشیده از علف زندگی میکرد. کلبه آنها خیلی کوچک و ساده بود. زندگی آنها از راه کشاورزی میگذشت.
در دشتی که آنها زندگی میکردند، گردبادهای خطرناکی میوزید، به همین دلیل آنها در کف اتاق دریچهای درست کرده بودند که به زیرزمین راه داشت و هروقت گرباد میآمد دوروتی با عمو وزن عمویش به زیرزمین میرفتند تا گردباد آرام شود.
روزی گردباد هولناکی پیچید و کلبهی چوبی با شدت تکان خورد. دوروتی دست و پایش را گم کرد و کف اتاق افتاد. آنوقت اتفاق عجیبی افتاد اتاق چند بار دور خودش چرخید و به هوا بلند شد. ساعتها گذشت. کلبه تکان شدیدی خورد و به زمین نشست.
دوروتی و سگش توتو بیرون دویدند. پیرزن کوتولهای جلو آمد و گفت: خانه تو درست روی جادوگر بدجنس شرق افتاد و اونو نابود کرد. دوروتی گفت دلم میخواهد به شهر خودم برگردم. حتماً خونوادهام نگران من هستند…
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.
اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “جادوگر شهر اُز” لغو پاسخ
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.