کتاب مسافر میسان اثر عاطفه سجادی نژاد، زندگینامه نوجوان شهید حسین محمدپور
برشی از کتاب
انگار همین دیروز بود، نهم محرم سال چهل و شش بعد از انتظاری طولانی اکنون لحظه موعود فرا رسیده بود و من میبایست مهیای پذیرایی از میهمان کوچکم میشدم. فرزندی که انگار از همان بدو ورودش به دنیا، نه شاید قبلتر، از زمانی که فهمیده بودم در شکم دارماش مژده بهشت را برایم به ارمغان آورده بود. انگار این فرزند برای من تضمین بهشتی بود که خداوند وعدهاش را به همهی مادران داده بود. من اولین باری نبود که مادر میشدم و تجربهی بارداری و زایمان قبل از تو را داشتم اما این بار مادر شدنم بسیار متفاوت بود با آنچه تاکنون تجربه کرده بودم. زایمان بسیار راحتی داشتم و بعد از به دنیا آمدن تو بسیار سرحال و قبراق بودم و لذتی چند برابر از دیدن فرزند کوچکم داشتم. زیبا بودی صورتی کاملاً گرد، چشمانی عسلی رنگ و زیبا که شبیه به چشمان پدرت بود. لب و دهانی جمع و جور و دماغی کوچک، گونههایی برجسته و موهایی خرمایی رنگ داشتی. به صورت مهربان و زیبایت خیره شده بودم و از دیدنت لذت میبردم. چهرهای جذاب و دلربا داشتی چشمانم از دیدنت سیر نمیشدند. دلم نمیخواست لحظهای پلک بزنم که نکند آنی از دیدن چهره معصوم و سرشار از مهرت محروم بمانم. غرق در احساسات مادرانهام بودم که شوری در دلم افتاد. احساس کردم کسی یا چیزی مانع از لذت بردنم از دیدن تو میشود. نهم محرم به دنیا آمده بودی و نامی جز حسین برازنده تو نبود. حسین نامی نبود که من یا پدرت یا هیچکس دیگر بر تو گذاشته باشیم، نام تو را صاحب نامت بر تو گذاشت و فقط بر زبان ما جاری شد. وقتی پدرت از مسجد برگشت و گفت که روحانی مسجد دو نام “محمد و حسین” را پیشنهاد داده است، من بلافاصله گفتم “حسین”؛ چون انگار فقط به این نام میتوانستم صدایت کنم و بهانه را هم اینطور جور کردم که: چون نام برادرم محمد است نام کودکمان را حسین بگذاریم …………………………………………..
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.