مهیار نویسنده‌ی کوچک

کتاب مهیار نویسنده‌ی کوچک به قلم زیبای رقیه موسائی، ماجرای یک پسر بچه نازنازی را روایت می‌کند.

یکی بود یکی نبود؛ غیر از خدای مهربون هیچ‌کس نبود. مامان مهیار تازه از سرِ کار برگشته بود و بعد از این­که چند بار مهیار را صدا زد و جوابی نشنید با نگرانی به­‌طرف اتاقش رفت و آهسته در را باز کرد، امّا وقتی که دید که مهیار، غمگین در گوشه­‌ای نشسته و سخت به فکر فرو رفته خیلی تعجّب کرد؛ جلوتر رفت، دستش ‌را روی شانه‌اش گذاشت و گفت: «­عزیـزم، حواست کجاست؟ می‌دونی چندبار صدات زدم؟!»

مهیار با شنیدن صدای مادر سرش را برگرداند و با چشمانی اشک‌آلود نگاهش کرد و گفت: «ببخشید مامانی، اصلاً حواسم نبود و صداتون رو نشنیدم.»

مامان با مهربانی بغلش کرد و گفت: «اشکالی نداره عزیزم، فقط نگرانت شدم، بگو ببینم چی شده که چشمای قشنگت بارونی شده؟!»

مهیار با بغض گفت: «نمی­شه که نمی­شه.» مامان با تعجّب گفت: «چی نمی­شه پسرم؟!» گفت: «هرچی فکر می‌کنم نمی‌دونم چطور داستانمو تموم کنم تا هم موضوعش تکراری نباشه و هم پایان قشنگی داشته باشه.»

مامان خندید و گفت: «پس نویسنده‌­ی کوچولومون به قسمت سخت داستانش رسیده، ولی اینکه غصّه خوردن نداره. پاشو اوّل آبی به صورتت بزن، بعد با کمک هم یه راه حلی پیدا می­کنیم.»