افسانه‌های برادران گریم

 کتاب نوجوان افسانه‌های برادران گریم اثر یاکوب و ویلهلم گریم، مترجم فاطمه شاهین زاده 

برشی از کتاب 

در زمان‌های بسیار دور پادشاهی بود که دختری بسیار زیبا داشت. شاهدخت آن‌قدر زیبا بود که در دنیا همتایی نداشت. موهای او مانند پرتو خورشید طلایی و لب‌هایش به سرخی گلِ رُز بود. شاهدخت توپ طلاییِ کوچکی داشت که آن را از هر چیز دیگری در این دنیا بیشتر دوست داشت و هرگز از خودش جدا نمی‌کرد. در نزدیکی قصرِ پادشاه جنگلی زیبا با درختانی بلند و قدیمی وجود داشت. در وسط این جنگلِ زیبا، چشمۀ زلال و خنکی بود که شاهدخت هر روز در کنار آن چشمۀ زیبا استراحت می‌کرد.یک روز عصر که هوا بسیار گرم بود، شاهدختِ زیبا برای آب‌تنی به سمت چشمه رفت. مثل همیشه توپ طلایی‌اش همراه او بود. وقتی کنار چشمه رسید، خیلی خسته شده بود. روی سنگی کنار چشمه نشست و با توپ کوچک خود بازی کرد. شاهدخت‌ توپ خود را به بالا پرتاب می‌کرد و دوباره آن را می‌گرفت. ناگهان توپ کوچکِ طلایی از دستِ دخترک به زمین افتاد، قِل خورد و رفت و رفت و به چشمه افتاد. شاهدخت خَم شد و درون چشمه را نگاه کرد تا شاید توپ خود را پیدا کند، امّا چشمه آن‌قدر عمیق بود که دخترک نمی‌توانست عمق آن را ببیند. شاهدخت خیلی ناراحت شد و گریه کرد. اشک‌های او مانند مروارید روی گونه‌هایش سرازیر می‌شد و به درون چشمه می‌افتاد. «آه! افسوس، کاش یک بار دیگر توپِ طلایی خودم را پیدا کنم؛ باارزش‌ترین چیزی ‌است که در این دنیا دارم.» همین‌طور که شاهدخت گریه و زاری می‌کرد، ناگهان صدایی را شنید وادامه ماجرا ………………………………..